ابتدابابت تاخیرچند وقتی که نتوانستم مطلب جدیدی در وبلاگ قراردهم ازهمه ی شما بزرگواران پوزش می خواهم وامیدوارم مراحلال کنید.

درادامه مطلب دیداربافرزند شهیدگرانقدرشورابی ازخاطره شیرین  آن   دیدار قول داده بودم که برایتان عنوان کنم وآن خاطره شیرین مربوط به دیداراین فرزند شهید با حضرت آیت ا...مرحوم بهجت رحمت ا...علیه می باشد.

این فرزند شهیدگفت:دو نفراز  دوستان واز هم  محلی  هام  که  طلبه  بودند  به من خبردادند که اصغر ما وقت دیدار با حضرت آیت ا...بهجت(ره)راداریم تودوست داری با ما همراه شوی؟درجواب گفتم: بله چی از ا ین بهتر؟ از خوابگاه  به سمت شهر  قم راه افتادم ورفتم قم بعداززیارت مرقد مطهره حضرت معصومه(س)به مدرسه  محل تحصیل دوستانم رفتم وازآنجا راهی منزل آقا شدیم اما این رفتن برای من یک رفتن عادی نبود خیلی  آرام  بودم  بر خلاف  روحیه  دوستان  که  خیلی  استرس    داشتند  من   آرام بودم، درطول  مسیر  منزل  آقا  باخودم  ذکری را  زمزمه می کردم تااینکه به درب منزل رسیدیم به محض اینکه وارد منزل شدیم یکی ازما سه نفر  هرکاری  کردیم   وارد اتاق محل دیدارنشد واز همون وسط  حیاط با  حالت  گریه  برگشت دراین  لحظه  به خودم گفتم این که خیلی مشتاق بود چرابرگشت؟خلاصه من ودوست دیگرم وارداتاق شدیم به محض دیدن آقا دوست دیگرطلبه همرام ناگهان عبا را به روی صورتش گرفت ورفت به اتاق دیگه ای من ماندم وفضای حاکم براتاق آقا  وقتی به  صورت  نورانی  آقا  نگاه کردم حرکتم به سمت ایشان تند شدو رفتم جلو  و دست دردست  این  بنده  مخلص واولیا خدا دادم وصورتش رابوسیدم یک لحظه  احساس کردم تمام بدنم خیس از عرق سرد شد وآقا با آرامش گفت:توفرزند شهیدی؟

بیاجلوپسرم  ازوقتی  که تو  وارد  اتاق  شدی  من  نوری  را که بالای سرت بود وتورا همراهی  می کرد  شناختم که تو فرزند  شهید  هستی،  وقتی  آقا  این حرف  رازد چشمانم شروع به اشک ریختن کردوایشان بمن گفت:به پدر بگویید مرادعا کند.حقیقتا دوست نداشتم ازمحضراین مرجع عالیقدر خارج شوم اما وقت دیدارمان تمام شده بود واین خاطره برای من همیشه لذت بخش بوده و خواهد بود این فرزند شهید وقتی این خاطره را تعریف می کرد میگفت من این خاطره را برای هیچ کس نگفته بودم اما دیدم شما  که با  نسل  جوان  خصوصا  دانشجویان بیشتر  در تماس هستید  بیان کردم تا جوانان   عزیز  این را بدانند  عالمان  دین  اسلام  مردان  علم در وسط  میدان   عمل هستند.اینجابود که یاد این سخن آن پیرمراد انقلاب امام خمینی(ره)افتادم که فرمود:{شما دانشجویان عزیزخودتان درصدد این باشید که ازغرب زدگی بیرون بیایید؛این گمشده خودتان را پیداکنید؛گمشده شما خودتان هستید}    بااصغر تنها پسر شهید شورابی خدا حافظی  کردم  و داشتم   از اتاق  کارش بیرون  می رفتم  که  برگشت وگفت:استاد هروقت دوست داشتی ازنحوه جبهه رفتن ونحوه شهادت بابام بدانی یک فرصتی بذ ارید تابرایتان بگویم وگفتم:اصغرجان تمام وقتم برای تو،همین الان بگو انگار منظربود تا جواب مثبت بشنود دوباره نشستم واوهم شروع کرد ازپدر شهیدش گفت که درفرصتی دیگربه بیان آن خواهم پرداخت التماس دعا دارم