برای انجام امور پزشکی به بنیاد امور جانبازان  مراجعه کردم  راستش بچه های جیهه وجنگ به مسئول امور بهداشت این اداره میگویند  عموحسن خیلی  هوای  بچه ها رو دارد . وقتی وارد اتاق عموحسن شدم دونفراز کارمندان که پشت میز کارشان مشغول کاربودند با دیدن من از جابلند شدند وراستش من خیلی این عزیزان را نمی شنا ختم وبا تعجب پرسیدم حسن آقا اتاق شان عوض شده؟اون آقایی که جوان تر وخنده روتر بودگفت:نه آقای زمانی  ایشان  رفتند بیرون تا یک ساعت دیگه برمی گردنند؛ بااحترام دعوت کردند بنشینم.من هم از دعوت  آن دو بزرگوار استقبال کردم ونشستم؛ درست روبروی  همون  آقایی که خیلی خوش  بر خوردتر  بود   نشستم  روزنامه  روی میز  را برداشتم و شروع به مطالعه کردم اما زیر چشم به سیمای آن جوان نگاه می کردم که مرا میشناخت وهی فکرمی کردم که این آقا کیه؟