ماه محرم
یکی از پسرهای شر و شیطون کاروان صدام
زد و گفت استاد: میشه برای ما چند نفر اختصاصی حرف بزنی؟
از آنجایی که این پسران خوب و باصفا دل
پاک و زلالی داشتن علیرغم اینکه یکی از دوستان راوی برای آنها صحبت کرده بود قبول
کردم...
شروع کردم به حرف زدن اما بغض اجازه ی حرف
زدن را نمی داد و با این مطلب حرفهایم را آغاز کردم:..... روزی دو نفر که داشتن با
هم قدم می زدند و تقریبا سن آنها حدود 60 سال بود، یک جوون به آنها رسید و پرسید: ببخشید
می شود بدانم راز این رفاقت عمیق شما در چیست؟ اون دو نفر به هم نگاه کردند و یکی از
آنها گفت: پسرم ما از نسل قدیم هستیم و ما مال عهدی هستیم که هر چی خراب می شد ما آن را تعمیر می کردیم! نه
انیکه آن را تعویض می کردیم...!
با این حکایت ادامه دادم که ای جوونها
شهدا اهل تعمیر کاری هستند مانند مولا و مقتدای شان امام حسین (ع)، اینها بندگان
خاص خدا هستند که تعویض کاری نمی کنند، هر چه خراب شود آن را تعمیرش می کنند. شروع
کردم به بیان یکی از خاطرات شب کربلای پنچ که مربوط بود به شب وداع و روضه خوانی
آن شب توسط یکی از شهدا و گفتم ای جوونها اون شب هر کس دوست و همرزم خودش را در آغوش
می گرفت و حلالیت می طلبید و التماس دعا می گفت، حرکت کردیم به سوی خط مقدم رسیدیم
به جاده ی امام رضا (ع) و به سمت نهر خین پشت خاکریز، چشمم افتاد به شهید بزرگوار
حسین فیصلی، دیدم گریه می کند آهسته رفتم سراغش و زیر گوشش گفتم: حسین جان ترسیدی
که داری اینطوری گریه می کنی؟
چنان آروم و با لطافت جوابم را داد و گفت:
بهرام جان امشب شب استجابت دعاست می دانی که مادر من مریض است، دارم برای شفای او
دعا می کنم تا خدا او را شفا بده... و در ادامه گفتم ای پسرهای خوب، ای دوستداران
شهدا، شما که آن دوران را درک نکردید، شماها در شب های قدر و روز عرفه با خدا و شهدا
چه طوری حرف زدید؟ و از آستان مقدس اهل البیت (ع) چی خواستید؟ که برای وارد شدن به
محرم امسال، شما پای در سرزمین شلمچه گذاشتید و خدا شما را دوست دارد که امسال یک
جور دیگه ای و بطور خاص برای امام حسین (ع) سینه می زنید و محرم را آغاز می کنید...
همگی این آقا پسرها گریه می کردند که
یکی از آنها با صدای بلند فریاد زد ای شهدا شما که تعمیر کارید و اینجا تعمیر گاه
شماست، دستم را بگیرید. این جا بود که همگی یک صدا گفتند: یا حسین، یا حسین.....